Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/kelbgbhs/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/kelbgbhs/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/kelbgbhs/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/kelbgbhs/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home/kelbgbhs/public_html/wp-content/plugins/elementor-pro/modules/dynamic-tags/tags/post-featured-image.php on line 36

هیچی نداشتیم ولی
دلخوشی داشتیم

وجیح اهلل ولی پور یکی از قدیمی ترین مردان ساکن در روستای کلیکسر آمل در گفت گو با صبح آمل:

ربابه محمدزاده- دوازده ســالش بود که دایــی حاجی ببا برایش
شناسنامه گرفت و انگار نافش را با ســختی بریدند و به اندازه تمام
روزهای زندگی از کودکی تا امروزش را کار کرد و یک لحظه هم فراغت
نداشت. از نظر او دنیا محلی برای پس دادن حساب است و بس و خوشا
آنهایــی که امتحان خود را خوب پس دادنــد و نام نیکی هم به جای
گذاشــتند. امکانات در حد صفر بود و به سختی روزگار می گذراندند
و در حد بخور و نمیر و ســیر کردن شکم از صبح تا شب و در بدترین
شــرایط کار می کردند اما با این وجود آرامش داشتند و همین باعث
می شد تا با دلخوشی از کنار مشکالت بگذرند که همین سختکوشی
بهانه ای دســت صبح آمل داد تا با وجیح اهلل ولی پور یکی از قدیمی
ترین مردان ساکن در روستای کلیکسر آمل در خصوص زندگی سخت
کشاورزی او به گفت گو بنشینیم که ما حصل آن را در این شماره می
خوانید؛
خودتان را معرفی کنید؟
وجیح اهلل ولی پور هســتم بیش از 90 سال سن دارم و در روستی خجرکال
شهرستان بلده نور به دنیا آمدم و در حال حاضر در روستای کلیکسر زندگی می
کنم. پدرم نعمت و مادرم عمه خانم ملکی نام دارند که هیچکدام سواد خواندن
و نوشتن نداشتند. امکانات در حد صفر بود و به سختی روزگار می گذراندند و
در حد بخور و نمیر و سیر کردن شکم از صبح تا شب و در بدترین شرایط کار
می کردند اما با این وجود آرامش داشتند و همین باعث می شد تا با دلخوشی
از کنار مشکالت بگذرند.
روستای کلیکسر چقدر جمعیت دارد؟
کلیکسر در قسمت دابوی جنوبی شهرستان آمل واقع شده است که حدود 9
کیلومتر با این شهر فاصله دارد و دارای 210 خانوار و 650 نفر جمعیت می باشد.
چه وقتی شناسنامه گرفتید؟
پرونــده و ملک و حســنات خجرکالی ما صادره صلحده نــور بود و من تا
دوازده سالگی و بعد فوت پدرم شناسنامه نداشتم و دایی ام حاجی ببا محمدی
کدخدای نوده بود که پیگیر کارهای ما شد.
در ازای هر سجلد کشمش دولتی می دادند؟
یکی از طرح های دولت شــاه این بود که در ازای سجلد به هر فرد مقداری
مشــخص کشمش«ممیج« می دادند و دایی ببا که مرد باسواد و زرنگی بود از
من پرسید شناسنامه دارید؟ که من گفتم نه برای همین سوار اسبش شد و به
سمت روستای صلحده به راه افتاد و در آنجا سجلدم را گرفت اما سن واقعی ام
را ننوشتند و حداقل نه سال کسر کردند.
چند فرزند بودید؟
ما چهار برادر بودیم )علیجان، قــدرت، محمود و بنده( و من دومین فرزند
خانواده بودم و اخوی بزرگترم در ســن 15 سالگی از دنیا رفت و داغ بزرگی بر
دل پدر و مادرم گذاشت.
مادر خانه دار بود؟
مادرم از خانواده بزرگ و با آبرویی بود و این طور که خودشــان تعریف می
کردنده عمه زبیده من دختر جوان و زیبایی بود و پدربزرگم حاجی قربان سه تا
زن داشت و سرمایه زیادی هم داشت که آب و آتش آن را کار نمی کرد و پیغام
فرستاد که پرس و جو کنید و ببینید اصل و نسب این دختر بچه چه هست من
او را می خواهم. پدرم به پدربزرگم گفت اگر شما دخترت«کیجا« را به من می
دهی ما هم خواهر خودمان را به شــما می دهیم)زن به زنی( و به این صورت
وصلت سر گرفت و بعد عروسی مادرم را به خانه آورد و رو به حاجی قربان کرد
و گفت به شــرطی خواهرم را به تو می دهم که یک قاطر بخری تا با آن بتوانم
او را به ییالق و قشالق ببرم.
کدام خصوصیات اخالقی مادر را به یاد دارید؟
مادرم زن کدبانو و با سلیقه و بسیار مهربانی بود و در زندگی سختی زیادی
کشید و دوشا دوش پدرم در کارهای به او کمک می کرد)دوش برار( و در واقع
مثل خانه به دوش ها برای تبدیل شلتوک به برنج و تحویل داری به روستاهای
مختلف می رفتند و در اُ ِ ودنگ َ ســر کارشــان را انجام می دادند و همیشه در
گردش بودند و بعد از مرگ پدرم ما همه چیز را از دست دادیم.
هنگام فوت پدرت چند سال داشتید؟
ده ســال بیشتر نداشــتم که پدرم از دار دنیا رفت و تازه مشکالت ما شروع
شد و زیر بار ســختی ها دیگر نتوانستیم قد راست کنیم و حدود سه سال در
انگرو پیش مالکین و مردم قرار بودم و فقط شــکمم را سیر می کردند و مزدی
به من نمی دادند و دو ســال هم در روستای خجرکال پیش شخصی به صورت
شــبانه روزی در اُ ُ ودنگ سر با »فییه« پوسته های برنج«خاسوج را از برنج جدا
ِ می کردم و اینجا هم در حد رفع گرســنگی غذای بخور و نمیر مثل چپا و نیم
دانه می دادند.
بعد از پدر سرنوشت شما به کجا کشید؟
مادرم بعد از مرگ پدرم برادر کوچکم را با خودش برد و شوهر کرد و من و
برادر دیگرم با کار کردن برای مردم و ارباب فقط در حد نجات از مرگ با وعده
غذایی شکم خود را سیر می کردیم و جا و مکان برای خواب داشتیم و چیزی
به نام استراحت و آسایش برای ما وجود نداشت و به همین صورت کم کم نزد
َ مردم بزرگ شدیم. وقتی به سن عقلی رسیدم وارد کشاورزی »بینج کری« شدم
و زمینهای مردم را به صورت شراکتی یا دو به یک می گرفتم و عائدات را بین
هم تقسیم می کردیم.
چه شد که از خجرکال به کلیکسر آمدید؟
پســر عموهای من در پایین کلیکسر زمین و خانه داشتند و همانجا زندگی
می کردند و من هم در نوزده ســالگی با ســفارش و توسط آنها وارد این محل
شدم و در مجردی حدود دو هکتار زمین کشاورزی گرفتم و به تنهایی مشغول
برنجکاری شدم و در ازای برداشت محصول به مالک مالیات دادم.
خسته نمی شدید؟
یادم می آید همان ســال پس از برداشــت محصول برنج و دادن مالیات به
تحویلدار پنج تا بارشلتوک« بینج« برایم باقی ماند و آنقدر از این موضوع ناراحت
بودم که چرا با این همه ســختی چیز زیادی عائد خودم نشد برای همین و از
روی ناچاری نزد پســرعمویم رفتم و از او خواهش کردم که فقط همان سال را
به من کمک کند تا شالی بکارم که زنش گفت عمو خدا به ما اوالد داد و برایم
سخت است که با هم این کار را انجام دهیم و به همین صورت جوابم کردند.

پس چکار کردید؟
چاره ای نداشتم و دست به دامان مادر شدم و برای این کار و جلب رضایتش
ِر« ســید بزرگوار
َ به روســتای بیج کالی بابل رفتم و از آنجائیکه ناپدری«ک ِل پ
و مــرد بســیار نازنین و خوش اخالقی بود رو به مــادرم کرد و گفت من دو تا
عروس«پسرزن« دارم و تو برو پیش پسرت و بعد از نشاء و وجین به خانه بیا که
ایشان هم قبول کردند. من شام ماندم و هنگام برگشت گفتم ننه قبول هست با
من میایی خاطرجم باشم یا نه؟ که گفت صبرکن کارت دارم.
چه سوالی از شما پرسید؟
مادرم در آن لحظه از من پرسید من چه نسبتی با سید دارم؟ که گفتم زنش
هســتی و همانطور که همه می دانیم آن زمان زنها پرهیزکار و با حیا بودند به
همین خاطر مادرم ادامه داد با این وجود اگر ســر سوزنی از من ناراضی باشد
نماز و روزه ام درســت نیست و ایشان به زبان می گویند«از تِگ« و از ته دلش
راضی به این کار نیســت و من نمی توانم با تو بیایم که خیلی ناراحت شــدم
و بدون خداحافظی برگشــتم و آن موقع هیچ ســرمایه ای جز پنج گونی برنج
نداشتم و همین باعث شــد تا به فکر فروش کیمه خودم شوم. حدود دو هزار
متر زمین کشــاورزی داشتم که وسطش را با چوب، محلی را برای استراحت و
زندگی درست کردم و هنگام تنگدستی همان را به مبلغ سیصد تومان فروختم
و هزار متر زمین اینجا را با یک در اتاق و دو برابر حدود ششصد تومان خریدم.
خانه اربابی را چه کسانی داشتند؟
زمــان قدیــم رعیت زیاد بود و اربــاب ها هر کدام یک اتــاق را کنار زمین
کشاورزی به عنوان سرپناه می ساختند و کارگر را برای یکسال در مزرعه خود
به کار می گرفتند.
وضعیت کشاورزان چطور بود؟
کشــاورزان بیشتر کسانی بودند که زمین داشــتند اما تمام درآمد و دارایی
خودشــان را در اختیار اربابان قرار می دادند و خودشان هیچ نفعی نمی بردند
بنابراین در وضعیت بدی به سر می بردند مابقی هم به عنوان کارگر برای مالکین
کار می کردند و در ازای زحمتی که می کشــیدند در حد سیر شدن شکم نیم
دانه می گرفتند.
بعد خرید یک خویز زمین چه کردید؟
بعد از خرید یک خویز زمین کشاورزی دیگر هیچ پولی برای تامین دخل و
خرجم نداشتم و چون حامی هم نبود تا زیر پر و بالم را بگیرد با کار در زمینهای
کشاورزی)زارع( به صورت شراکتی محصول بین من و مالک تقسیم می شد.
ازدواج شما چطور اتفاق افتاد؟
در سن 19 سالگی زمانیکه پایین کلیکسر و در مجاورت خانه پسر عموهایم
زندگی می کردم از حاج رزاق، حاج یوســف، حاج رزاق اشرفی و کبلی رمضون
به عنوان بزرگتر که بین اهالی و روســتاهای دیگر محبوبیت زیادی داشتند و
متمکن هم بودند برای ضیافت شام دعوت کردم و به همین خاطرمقداری برنج
ُ طارم بی دم و سه تا مرغ محلی به عروس عمویم دادم تا صور و سات مهمانی را
آماده نماید. شب بعد صرف غذا به اتفاق بزرگان به خانه دختر مورد نظرم رفتیم.
كيجا وين چه مراسمی بود؟
همه چیز از كيجا وين يا کیجا اِش شــروع می شد يعني دختري را ديدن و
پســنديدن و این در دوره قدیم، مقدماتی برای مراسم خواستگاری بود به این
صورت که بعد از آن که دختر مورد نظر انتخاب شد، مادر پسر یا یكی از زنان
درجه یک، به بهانه ای به منزل دختر می رفتند و چند ساعتی آنجا می ماندند
و حركات دختر را زیر نظر می گرفتند. از ك َ اري بودنش)دستمره( تا سخن گفتن
و احترام به بزرگترها. بعد از آنکه تصمیم قطعی شد، زنی را به عنوان راه باز كن
نزد مادر دختر می فرستادند و او هم می گفت: اختیار دختر دست پدرش است
ِ ِر َ د َس دِر َ ه، چند روز وقت هدي ِن ونِه
و چنــد روز مهلت بدهید تا » اختي ِ ار ونِه پ
ُُهُوِوم » با پدر دختر در میان بگذارم. بعد از چند روز رابط، دوباره به خانه
ِر ره ب
پ
عروس می رفت. اگر خانوده دختر مخالف بودند، مادر دختر می گفت: اين حرف
را همین جا زیر فرش »اینتا حرف ره همينجه بهلين قالي بن« بگذارید یعنی
جواب ما منفی است و به شما دختر نمی دهیم برای همین مردم و همسايه ها
را از جواب منفي ما باخبر نكنيد. اگر هم جواب مثبت بود که همه چیز به خوبی
و خوشی ختم به خواستگاری و اره گيرون و عقدکنان می شد.
دختر را چه کسی برایت انتخاب کرد؟
پسر زیرک و باهوشی بودم و خانواده دختر مورد عالقه ام همشهری نوری من
َ بودند و برای خواستگاری اولیه نزد مادربزرگ)گت نَ ِن َ ه( ایشان به نام مشتی ریحان
که قرآن خوان بود رفتم و پرســیدم مرا به غالمی قبول می کنید؟ که در جواب
گفت دختر ما کوچک است و سیزده سال بیشتر ندارد که با چرب زبانی و شگرد
َ خاصی)چ َم چم( ایشان را مخاطب قرار دادم که اگر می تواند کار را جوش دهد.
خواستگاری خوب پیش رفت؟
بعد از صرف شــام بزرگان راهی خانه دختر مورد نظرم شدند و در واقع او را
برای من خواستگاری کردن که پدرش به شوخی گفت دخترم کوچک است که
در همان لحظه خواهر خدا بیامرزش چادرش را به سر انداخت و از اندرونی به
حال آمد و گفت داداش چرا شوخی می کنی آقایان چایی را بردارید و انشااهلل
مبارک است.
چرا مجمه درست کردید؟
َ قبل رفتن خواســتگاری ســینی )م ِجم َ ه( کلِه قند، سیب و نان را روی سرم
گذاشتم و به خانه عروس بردم.
قرارداد چه بود؟
یک بار هیمه، یک راس گوســفند، سه کیلو کره محلی و یک بار زغال جزو
َ برنامــه قرارداد بود که داماد باید برای خانــواده عروس می برد. کبلی رمضون
کدخدا هم به من گفت تا فردا غروب وقت داری تا این شرط را انجام بدی که
اگر نتوانی و پدرش پشیمان شود کاری از دست ما بر نمی آید برای همین موارد
قرارداد را از دکون محله خریدم و تا قبل اذان مغرب به خانه عروس بردم و بعد
به خانه کدخدا رفتم و او را خاطرجم کردم. او هم رو به خانمش ســید گالبی
کرد و از او خواســت تا برود و مطمئن شود و خدا را شکر آنجا روسفید شدم و
بساط عروسی به راه افتاد.
َ خیاط سر)چرخ سري( هم داشتید؟
زمان گذشته در روستاها، در خانه داماد سه تا هفت و گاهي تا ده روز قبل از
روز عروسي مراسم جشن برگزار می كردند و در تمام این مدت و چه بسا يك
ماه قبل از روز عروســي، بساط خیاط پهن بود و عالوه بر دوختن لباس عروس

اشتراک گذاری این مطلب در :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در ادامه بخوانید ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری این مطلب در :